ثنا جان میوه زندگی مامان وحیده و بابا ابوالفضلثنا جان میوه زندگی مامان وحیده و بابا ابوالفضل، تا این لحظه: 11 سال و 4 ماه و 2 روز سن داره

ثنا خانم مهربون

هدیه روز مادر و روز معلم

هدیه روز مادر از طرف  دخملی و شوهری و هدیه روز معلم  به شوشوی مهربون عزیز دل مامان. امسال اولین سالیه که 2 هدیه روز مادر می گیرم. یکی از طرف بابایی خوب و مهربون و یکی هم از طرف تو که نفس مامانی. کوچیک بودن ولی با ارزش. به امید اینکه سال های بعد هدایا از جنس طلا بشن . البته می دونی که من طلا دوست ندارم  فقط صرفا جهت اینکه پز بدم بگم هدیه روز مادرم طلاست.ولی خوب فکر کنم این جزو خیالات باطله.   با این روند رو به رشدی که طلا داره دیگه صاحب یه انگشترم فکر نکنم بشم اگرچه تو وبابا جونت خودتون طلایید. ولی خوب آدم هر چی طلا بیشتر داشته باشه بهتره. سرمایست دیگه ماااااااادر . اول هدیه بابایی:  کتابیه در مورد زندگی...
15 ارديبهشت 1392

مراحل رشد ثنابانو

بدو تولد:                                     قد:49                 وزن:3100 البته بعد از مرخص شدن از بیمارستان وزنت کردیم 2400 شده بودی. دردت به جونم بس که بهت سرنگ زدن 700 گرم کم کردی. 9 روزگی که بردیمت بهداشت :        قد:49.5               وزن:2700 15 روزگی:                                 قد:50                  وزن:3300 30 رو...
15 ارديبهشت 1392

حمام ثنا بانو بعد از 10 روز

ثنای عزیزم از اونجایی که هنوز پوست سرت که توی دل من داشتیش هنوز کامل در نیومده بود. تصمیم گرفتیم چند روزی حمام نبریمت تا شاید ریختن. ولی بعد از 10 روز وقتی دیدیم زیاد فایده نداشت من و خاله عاطی بردیمت حمام. آخه تو حمامو خیلی دوست داری و من تقریبا یک روز در میون می بردمت حمام. حالا که بعد چندین روز می بردیمت انگار حمام یادت رفته بود و کمی گریه کردی. ببخشید مامان جون. به خاطر خودت بود که نبردیمت. وگرنه من که عاشق حمام بردنتم گل مامان. اینا عکسایی که بعد از حمام ازت گرفتم. به قول دزفولی ها ریت گشس (ترجمه: صورتت باز شد) : جدیدا هم که یاد گرفتی حسابی لباتو می خوری. میگن میخوای لثه سفت کنی:   اینجا هم عصر روزیه که که برده بودمت...
11 ارديبهشت 1392

ثنای مامان و بابا و گشت و گذار 2 روزه

همه کس مامان سلام. تو این چند روز حسابی اکتیو بودی و پا به پای مامنو بابا دویدی. چهارشنبه شب  یعنی 3 اردیبهشت که تولد خاله عاطی و دایی محمدرضا بود رفتیم خونه دایی محمد رضا. البته زن دایی و متین نبودن. چون دایی تازه کارش منتقل شده تهران و زن دایی مونده تا امتحانات  متین تموم بشه با هم بیان. خلاصه اون شب خونه دایی خوابیدیم. فرداش باباجونت ازمون داشت و من و خاله عاطی با هم رفتیم بیمارستان رازی. چون تو فقط شیر خودمو می خوری مجبورم هرجا میرم با خودم ببرمت.  بعد از بیمارستان رفتیم خونه عمه فاطی. خاله عاطی برگشت خونه و من و تو موندیم خونه عمه فاطی. شب همه با هم رفتیم پار ک آب و آتش . ولی ساعت 12 بود و مراسم آب و آتش ت...
10 ارديبهشت 1392

تولد مامان ثنا و چهارمین ماهگرد ثنا

سلام نازنینم. امروز تولد من بود و بابا جون مهربونت دیشب منو سورپرایز کرد. آخه قرار بود بذاریم 22 اردیبهشت که چهارمین ماهگرد توهست جشن تولد منو هم بگیریم. ولی بابایی با خاله عاطی رفته بودن یوشکی کیک و هدیه گرفته بودن. خلاصه کسی که پیشمون نبود. تولد خلوتی بود . فقط من و تو وبابایی و خاله عاطی و عمو امین. ولی خوب بود. با وجود تو حتی اگر هیچ کس نباشه بهمون خیلی خوش میگذره. الهی من فدات بشم. امسال اولین سالی بود که برای تولد مامانی کنارش بودی. تازه باباجون از  طرف تو هم برام هدیه گرفته بود. کلی ازت عکس گرفتیم. اصلا انگار تولد تو بود. تو هم بدت نمی اومد و باهامون همکاری کرد. این چند تا از عکسای خوشکلت مهربونم: اینجا داری به کیک که روی میزه ...
10 ارديبهشت 1392

ماجرای شیر خوردن ثنا بانو

همه کس. جریان شیر خوردنت  فیلمی بود. همه میگفتن کمکی شیر خودم شیر خشک بهت بدم. من اول شیر نان برات خریدم. تو عروسی بودیم که شیر خوردی و تقریبا حدود 2 لیوان بالا آوردی. طوریکه لباسای من و خودت و خاله سمیه رو کثیف کردی. اینقد برات اذیت شدم که نگو. گفتن حتما شیر نان بهت نمی سازه. منم هامانا برات گرفتم. هامانا رو که خوردی همه بدنت قرمز شد. بردمت دکتر گفت احتمالا حساسیت داری. منم گفتم دیگه اصلا بهت هیچ شیری غیر از شیر خودم نمیدم. مگه 3 ماه بیشتر مونده که اینقدر دخترمو به این خاطر اذیت کنم. البته من سعی می کنم از اول 6 ماهگی بهت غذا بدم. خلاصه عزیز مامان به زبون بی زبونی بهم گفتی که من فقط شیر خودتو میخوام مامانی. البته ایتم بگم باباجونت از ...
10 ارديبهشت 1392

ثنای عزیزم دوستت دارم

مهربون ترینم امروز صبح که از خواب بیدار شدی لباسی رو که خاله افسانه از مکه برات خریده بود رو پوشیدم تنت . دیدم داره کوچیک میشه. خیلی هم بهت می اومد. برا همین همراه با خاله عاطی کلی عکس ازت گرفتیم. تو فضای سبز مجتمع هم رفتیم و چند تایی گرفتیم. ولی چون باد بود سریع برگشتیم خونه:           ...
4 ارديبهشت 1392

دوست جونای ثنا کوچولو

هستی مامان وبابا: می خوام عکسای دوستاتو بذارم تو وبلاگت. امسال خداروشکر نی نی زیاد داشتیم و تو کلی دوست داری که بعدا باهاشون بازی کنی. امیدوارم بتونی با همشون ارتباط خوبی برقرار کنی.  هدیه دختر خاله سمیه(متولد 5 دی 1391) که از نظر سنی فقط 17 روز با تو فاصله داره. امیر رضا پسر دایی سعید.(متولد 25 خرداد 1391) الهی من فدای اون چشاش بشم که اینطور به لپتاب نگاه می کنه: امیر حافظ پسر عمه زینب .(متولد 1 دی 1390) البته قراره عکس خوشکلتری بهم برسونه. اینو از تو فیلم جدا کردم.   یونس پسر دایی مهدی ( دایی باباجونت) متولد 28 شهریور 1391 محمد صدرا پسر خاله نرگس(دختر خاله من) چند تا نی نی دیگه هم هست که فعلا ازشون ...
3 ارديبهشت 1392

عسل مامان خیلی شیرین شدی

دختر نازم. ثنای خوشکلم چند روز پیش بعد مدتها با هم رفتیم خرید برای من. چون من قبل عید که تو کوچولو بودی نمی تونستم برم خرید. برای همین برای عید چیزی نگرفتم. ولی حالا که بزرگتر شدی با بابا جون و عمه فاطی رفتیم خرید. خداروشکر تو خیلی اذیت نکردی و من تونستم تقریبا بیشتر چیزایی که می خواستم بخرم.اگرچه آخرش بارون اومد و ما مجبور شدیم سریع برگردیم خونه.  دختر گلم هر روز شاهد بزرگتر شدنت هستم. صبحا که اکثرا ساعت 8 بیدار می شی و دوست داری بازی کنی و منم بیدار می کنی. فکر کنم از بس وقتی تو دلم بودی صبحا به خاطر پایان نامم زود بیدار می شدم تو هم سحر خیز شدی. وقتی بیدار می شی کلی می خندی و بازی می کنی و صدا در میاری تا خسته می شی و دوباره خوابت ...
3 ارديبهشت 1392

اندر احوالات ثنا بانو

ثنای مامان.عزیز دل مامان. الهی من فدای چشمای نازت بشم می خوام از تو حرف بزنم. از تو که با اومدنت زندگی من و بابا جونت رو مثل عسل شیرین کردی. تویی که اگه یه لحظه ازم دور باشی از دل تنگیت می خوام بمیرم. تویی که با وجود اینکه همه وقت مامانو گرفتی و حتی کارهای کوچیک رو هم باید با پیش بینی قبلی و همکاری باباجون و خاله عاطی انجام بدم. تویی که تک تک لحظاتم رو فدای همه چیزت کردم و عجیبه با وجود خستگی های زیاد از انجام کارها و شب نخوابیدن ها و... یک ذره هم احساس ناراحتی نمی کنم. نمی دونم چی تو وجودت هست که همه خستگی هامو ازم می گیره. همیشه همه بهم می گفتن یه روز بچه اونقد درگیرت بکنه که آرزوی یه لحظه با آرامش خوابیدنو داشته باشی. ولی من از وقتی تو ا...
3 ارديبهشت 1392